آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب


با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان


گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد


لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نفاط برق روشن و تندرش طبل زن


دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار


و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب

خورشید را ز ابر دمد روی گاه گاه


چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار، جهان دردمند بود


به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب

باران مشکبوی ببارید نو به نو


وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب

کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت


هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

تندر میان دشت همی باد بردمد


برق از میان ابر همی برکشد قضیب

لاله میان کشت بخندد همی ز دور


چون پنجهٔ عروس به حنا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید


سار از درخت سرو مرو را شده مجیب

صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن


بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد


کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر


کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب

هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب


دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب

شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب


فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی


بارید کان مطرب بودی به فر و زیب